الحمد لله رب العالمین و الصلاة و السلام علی رسول الله- صلیالله علیه و سلم- و علی جمیع الانبیا و المرسلین و علی آله و اصحابه و اتباعه الی یوم الدین
در سلسله بحثهای لقاء الایمان از بیانات برادر ارجمند عمرو خالد حب خدا به بندگانش و عشق بندگان به پروردگار و نیز محبت انسان مسلمان به رهبر برگزیدهاش خاتم الانبیاء- صلیالله علیه و سلم- به زیبایی بیان شده استحال به بخشی از بیانات او دراین رابطه نظر خواهیم نمود.
بیایید چند لحظهای از خود و محمد- صلیالله علیه و سلم- بگوییم او که مهبط وحی و اسرار خداوند بود. آیا تو پیامبر- صلیالله علیه و سلم- را دوست داری؟ چه پرسش عمیقی است چون به دنبالش پرسشهای دیگری نیز مطرح میشوند اگر بگویی بلی، آییا راست میگویی؟ آیا عزیزترین عزیزت اوست یا مالت، مقامت، فرزندانت و... در روز چند بار از او یاد میکنی؟ و... .
به من گوش بسپار تا برایت عزیزش کنم هر چند صحبت از این دریای خوبیها در چند دقیقه کار مشکلی است. روزی پیامبر- صلیالله علیه و سلم- با فاروق اعظم که در آن هنگام جوان بود بر راهی گذر میکردند آن بزرگوار دست عمر را در دستش با مهربانی گرفته بود عمر در این حالت در اوج شادمانی بود لحظهای با خود گفت: چقدر پیامبر- صلیالله علیه و سلم- را دوست میدارم، پس رو به چهرهی نورانی آن حضرت کرد و گفت: یا رسول الله به خدا سوگند که تو را بسیار دوست میدارم. محمد- صلیالله علیه و سلم- فرمود: که آیا از پولت بیشتر؟ فرمود: بله، آیا از پسرت بیشتر؟ فرمود: بله، آیا از کس و کارت بیشتر؟ فرمود: بله، و با لحنی جدیتر فرمود: آیا از خودت بیشتر ای عمر؟ عمر مردی نبود که از روی احساسات سخن بگوید در کمال صداقت گفت: خیر، حضرت فرمود: پس ایمانت هنوز کامل نشده است. امروزه اگر از کسی سؤال کنی که پیامبر- صلیالله علیه و سلم- را دوست داری میگوید: بله، اما آیا نماز میخواند؟ خیر، پس این چه محبتی است؟ عبدالله بن عمر فرمود: پدرم کمی دورتر رفت به تفکر پرداخت سپس برگشت و گفت: جانم به فدایت ای رسول خدا- صلیالله علیه و سلم- اکنون تو را از جان خود بیشتر دوست میدارم، پیامبر- صلیالله علیه و سلم- فرمود: ای عمر اکنون ایمانت کامل شد.
عبدالله ندانست پدرش چگونه به این نتیجه رسید، گفت که ای پدر با خود چه گفتی؟ عمر گفت: فکر کردم که آیا من به خودم بیشتر نیازمندم یا به رسول الله- صلیالله علیه و سلم-، من در گمراهی و تاریکی سرگردان بودم او مرا به را نجات رهنما شد، من به فردوس پای نخواهم نهاد مگر با پیامبر باشم پس به او نیازمندترم.
عزیزان ما در یومالحساب در روزی که لا ینفع مال و لا بنون است در آن هنگامِ آتش و تشنگی، گرسنگی و شرمندگی به پیامبر- صلیالله علیه و سلم- نیازمندیم، او میآید و در اوج دلسوزی میفرماید: امتی، امتی. او پیروانش را ندا میدهد و از حوض کوثر که هر کس از آن بخورد هیچوقت تشنه نمیشود با دست مبارکش تشنگان را سیراب میکند، آن هنگام که امتش را صدا میزند یکی از آنها میشتابد که خود را به محمد- صلیالله علیه و سلم- برساند اما ملائک مانع میشوند و نمیگذارند جلو بیاید، پیامبر میفرماید: او از امت من است رهایش کنید. جواب میدهند: ای محمد- صلیالله علیه و سلم- چه میدانی بعد تو چه کرد. ای دریغ و صد افسوس که چقدر غافلیم. رسول مهربانی- صلیالله علیه و سلم- در ظلمت به درگاه رب لایزال به اشک و ناله دعا میکرد برای امتش. جبرئیل فرمود: چرا نگران و ناراحتی؟ فرمودند برای امتم. جبرئیل(ع) عرض کردند خداوند هیچ وقت تو را به خاطر امتت ناراحت نخواهد کرد، وَلَسَوْفَ یعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى) ضحی/5 ( یعنی: خداوند در آینده به تو آن گونه میدهد که راضی شوی. ای یاران محمد- صلیالله علیه و سلم- پیامبر راضی نیست حتی یک نفر از امتش گرفتار عذاب قیامت شود. تمام پیامبران در قیامت میفرمایند: سلامتی، سلامتی، سلامتی. به غیر از رسول الله- صلیالله علیه و سلم- که میفرماید: امتی، امتی، امتی. جانم به فدایت ای مهربان بیدریغ یا رسول الله- صلیالله علیه و سلم-.
در یکی از جنگها همسر، پسر و پدرِ زنی شرکت داشتند. این زن وقتی به میدان جنگ میرود سراسیمه و هراسان به کشتهها و زندهها نظر میافکند به او خبر شهادت فرزندش را میدهند، میگوید (انا لله و انا الیه راجعون) و جویای سلامتی پیامبر- صلیالله علیه و سلم- میشود، میگویند سلامت است، باور نمیکند و به راهش ادامه میدهد خبر شهادت همسرش را میشنود و باز انا لله میگوید خبر شهادت پدرش را میدهند همان گونه برخورد میکند تا پیامبر- صلیالله علیه و سلم- را میبیند اشک شوق در چشمانش حلقه میزند و عرض میکند یا رسول الله- صلیالله علیه و سلم- مادام تو سلامتی تمام رنجها برایم سهل و آسان است. سبحان الله از این عشق آیا ما هم اینگونه عاشق پیامبرمان هستیم.
در جنگ بدر از هر طرف تیر بر پیامبر پرتاب میشد. ابودجانه برای این که آسیبی به او نرسد پیامبر را در آغوش کشید جسم خود را سپری کرد برای محبوبش، وقتی به پشت ابودجانه نگاه کردند سوراخ سوراخ شده بود، آیا تو پیامبرت را این گونه دوست داری؟ آیا به سنتهایش عمل میکنی؟ آیا تو میتوانی مثل ابودجانه خود را فدایش کنی و حرمت گفتارش را نگه داری؟
روزی پیامبر- صلیالله علیه و سلم- در جمع اصحاب نشسته بود فرمود: آیا میدانید عجیبترین ایمان داران چه کسانی هستند؟ آنها گفتند: ملائک، فرمود: خیر آنان در خدمت خداوند هستند چگونه ایمان نداشته باشند. باز گفتند: حتماً پیامبرانند. پیامبر- صلیالله علیه و سلم- فرمود: خیر بر آنها وحی نازل شده است، چگونه میتوانند ایمان نداشته باشند، گفتند: حتماً ما که یاران شما هستیم، پیامبر- صلیالله علیه و سلم- فرمودند: خیر شما مرا میبینید و هم عصر من هستید آنگاه بر چهرهی مهربانش قطرههای اشک فرو غلتیدند و فرمود آنان که بعد از من میآیند و مرا ندیدهاند اما به من ایمان دارند. اصحاب گفتند: پدر و مادرمان فدایت چرا گریه میکنی؟ فرمود: برای یاران و برادرانم. ای به فدای قطرههای اشکت، ما امت تو هستیم اما نمیدانم آیا برای تو اشک ریختهایم یا نه؟ آیا قلب مهربانت را درک کردهایم یا نه.
بزرگان دین چهار خصلت را برشمردهاند که اگر در انسان باشد پیامبر را دوست دارد:
1ـ صلوات فرستادن 2ـ اجرای سنتهایش 3ـ مرور کردن زندگیش 4ـ سفر کردن به شهر مدینه و زیارتش.
به این شکوه عشق و غلیان محبت نظری بیندازیم: مشرکان در جنگ احد چاهی را حفر کردند تا پبامبر در آن بیافتد، آن موقع پیامبر- صلیالله علیه و سلم- 57 سال سن داشتند. قدَر الهی آن گونه پیش آمد و درون چاه افتادند، صورت مبارکش به شدت زخمی شد و دو دندانش شکست، سعی کرد از چاه بیرون بیاید که یکی از کفار شمشیرش را با تمام قدرت بر سرش کوفت به طوری که تکهای از کلاه خودش در فرق سر مبارک ایشان فرو رفت. شاید بپرسید مگر پیامبر نزد خداوند، عزیزترین نبود؟ چرا آنگونه شد؟ چرا آنقدر رنج را متحمل شدند؟ آری تا من و تو بدانیم که این دین چگونه به ما رسیده است؟ و چه سختیها که پیامبر نکشید تا ما رستگار شویم ولی من و تو نمیتوانیم از خواب شیرین سحرگاهی بگذریم و نماز صبح را نمیخوانیم و یا رعایت حجاب برایمان سنگین است.
بله پیامبر- صلیالله علیه و سلم- زخمی شده بود، و خون بر صورتش جاری، در آن هنگام ابوبکر آن یار وفادار جلو آمد و سر و صورت حضرت- صلیالله علیه و سلم- را پاک کرد و هر چه تلاش نمود نتوانست تکه آهن را بیرون بیاورد، اباعبیده در حالی که تمام وجودش آکنده از غم بود و پیامبر- صلیالله علیه و سلم- را میدید که درد میکشد هراسان جلو آمد و دهان بر سر محبوبش نهاد و تکه آهن را با دندان گرفت و آهن را بیرون کشید و به خاطر آن دندانهایش که از بزرگترین نعمات خداوند است شکست. و اگر لازم میشد جانش را فدا میکرد. تصور میرفت پیامبر- صلیالله علیه و سلم- بر کفار دعای شر بخواند اما او از صبوری لبریز بود و مهربانی و بزرگواری بیدریغش همچون باران همگان را سیراب میکرد، پس دستهایش را بلند کرد و فرمود: «اللهم اهدی قومی فانهم لایعلمون» یعنی: «پروردگارا قوم مرا هدایت فرما همانا که نمیدانند و نمیفهمند» سبحان الله.
ابن ارقم آمد که پیامبر- صلیالله علیه و سلم- را شهید کند، ام عماره جلویش ایستاده بود تا ضرری به پیامبر نرسد، در دفاع از ایشان هر دو شانهاش بر زمین افتاد در این حال پسرش آمد تا از مادر دفاع کند، مادر گفت: تو از رسول الله- صلیالله علیه و سلم- حمایت کن. پیامبر- صلیالله علیه و سلم- فرمود: تو کاری کردی که هر کس توانایی انجامش را نداشت، او گفت: من توان دارم اما تو نیز در بهشت همراهم باش بهراستی که حب تو ای فرستادهی بر حق خداوند تنها راه سعادت است زیرا تمام خوبیها در تو سرازیرند و از تو درسها میگیرند. عشق به حضرت- صلیالله علیه و سلم- تنها نباید در کلام باشد بلکه باید در عمل اثبات کرد، اگر بگویند فلان مسؤول یا هنر پیشه چنین و چنان لباس پوشیده فوراً سعی میکنیم خودمان را همرنگ او کنیم اما اگر برای مثال بگویند در اعمال حج تراشیدن سر سنت است، میگویی دیگر بس است و این مسأله چندان مهم نیست و چون خواندن نماز شب سنت است باز با هم تنبلی و اعتراض که: نمیتوانم. با انجام همین سنتها است که انسان نزد خداوند عزیز میشود.
پیامبر- صلیالله علیه و سلم- همراه زید به طائف رفتند و نزد سه نفر از بزرگان طائف آمدند یکی از آنها گفت: اگر تو پیامبری خیلی گرامیتر از آن هستی که با من حرف بزنی و اگر نیستی پس لیاقت حرف زدن با من را نداری. دیگری گفت: به خدا اگر تو را بالای دیوار کعبه ببینم که بگویی پیامبری باور ندارم، آن یکی گفت: آیا خداوند از تو بهتر ندیده که تو را پیامبر کرده است؟
پیامبر- صلیالله علیه و سلم- فرمودند: حال که مرا قبول ندارید اما خواهش میکنم سران قریش را از آمدن ما باخبر نکنید، گفتند آنان را آگاه میکنیم و مردم طائف را با چوب و سنگ آماده کردند تا به پیامبر حمله کنند. زید بسیار ناراحت بود و پیامبر را در آغوش میکشید تا به ایشان سنگ اصابت نکند در حالی که خودش زخمی و خونین شده بود. زخمی و خسته به باغ انگوری رسیدند، پیامبر با دلی تنگ به راز و نیاز با ذات الله پرداخت و اینچنین فرمود:
خداوندا شکایت از بی قدرتی، و بیچارگی و بیاهمیتی خود را تنها پیش تو میآورم، ای مهربانترین مهربانان! تو ای پروردگار ضعیفان و پروردگار من، مرا به چه کسی میسپاری؟ مرا به بیگانهای میسپاری که مورد هجومم قرار میدهد یا به دشمنی که کار مرا در اختیارش قرار دادهای؟ اگر تو بر من خشم نگیری من به هیچ گرفتاری و ناراحتی اهمیت نمیدهم. ولی رضایت و گذشت تو نسبت به من بسیار گسترده است، پناهنده میشوم به نور ذاتت که تمام تاریکیها را روشن ساخته است و همگی امور دنیا و آخرت بر اساس آن تحقق یافتهاند، اگر غضب و خشم خود را بر من نازل نکنی تلاش و خستگی من در راه تو ادامه مییابد تا از من راضی شوی.
از طرف خداوند مژده آمد که نه، پروردگارت از تو راضی است اگر در زمین خاکی تو را اذیت کردند به آسمانها بنگر تو در نزد خدا و ملائک قرب و ارزش داری، در این هنگام فرشتهی مأمور کوهها آمد و فرمود: خداوند اجازه داده تا اگر بخواهی کوههای اطراف طائف را به هم آورد و مردمان آن را نابود کند اما ایشان با تمام دردها و دل شکستگیش فرمود: خیر امیدوارم که از فرزندانشان انسانهای خدا پرستی متولد شوند و بندگی خدا را به جا آورند.
دیگر وقت سفر رسیده، پروازی سبکبالانه به سوی محبوب، طواف آخرش را انجام داد و این جمله را خواند: « الْیوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمْ الإِسْلامَ دِیناً»
ابوبکر(رض) فهمید که فصل کوچ است و به زودی این فخر زمین و فلک به دیدار معبود میشتابد. محمد- صلیالله علیه و سلم- این رهبر و نوید دهندهی سعادت به یاران أُحد، شهدای سر بلند درگاه حق سلام گفت و باز گریست برای یاران آینده که او را نمیبینند و ایمان میآورند.
جسم مبارک پیامبر- صلیالله علیه و سلم- در اوج بیماری و رنج بود و روح بزرگوارش بیقرار وصل معشوق، در منزل میمونه(رض) بود که از همسرانش خواست تا به منزل عایشه(رض) نقل مکان کند. این احترامی که ایشان به همسرانش گذاشته جای تأمل دارد. به کمک علی و فضل بن عباس عموی پیامبر- صلیالله علیه و سلم- به خانهی عایشه رفتند، ایشان غرق عرق بود. عرق سرد مانند دانههای شبنم از صورت مبارکش پایین میآمدند که مایهی تعجب همگان بود، عایشه دست پیامبر- صلیالله علیه و سلم- را گرفت و عرقش را پاک کرد. گفتند: چرا با دست خودش؟ فرمود: از دست مبارکش پاکتر نمیبینم. پیامبر- صلیالله علیه و سلم- مرتب تکرار میکرد، «لاالهالاالله ان للموت سکرات». او که بهشت را وعده گرفته بود و عزیزِ پروردگارش بود از سکرات مرگ میترسید و ما غافلان حتی یاد مرگ را به دست فراموشی سپردهایم.
صدای گریهی مردم به گوش آن حضرت رسید. فرمود: مرا نزد آنها ببرید، حالت بیهوشی به ایشان دست داد بر صورتش آب پاشیدند و بر یاران وارد شد و خطبهای کوتاه خواند و این چنین فرمود: ای مردم از حالم بیمناکید؟ گفتند: بلی و فرمود: موعد من دنیا نیست بلکه حوض کوثر است، به خدا قسم کوثر را میبینم و بسیار نزدیک است، در آنجا منتظرتان هستم من بعد از خودم از فقر و نداریتان نمیترسم اما از تلاش شما برای دنیا میترسم. درست همانند گذشتگان که دنیای بیمقدار را هدف خود ساختند و نابود شدند، ای مردم الله الله نمازهایتان الله الله نمازهایتان و از خدا بترسید نسبت به زنانتان و به آنها ظلم نکنید. ای کاش آنگونه که تو حرمت زنان را نگه داشتی زنان نیز حرمت گفتارت را پاس بدارند. ایشان تکرار کردند نمازهایتان پس کسی که بیست سال است نماز نخوانده حسابش چگونه خواهد بود. پیامبر- صلیالله علیه و سلم- در میان سخنان گرانبهایش اشارهای به کوچ خود کرد اما جز ابوبکر(رض) کسی متوجه نشد، به همین خاطر ابوبکر مانند پروانهای گرد پیامبر- صلیالله علیه و سلم- میچرخید و هر چه را که داشت فدایش میکرد. مردم از این حالت تعجب کردند، پیامبر- صلیالله علیه و سلم- فرمود: از ابوبکر دست بردارید به خدایم قسم حق هیچ کس بر گردنم نیست مگر ابوبکر که آن را پرداخت نکردهام و حقش را به خدا واگذار میکنم.
رسول الله- صلیالله علیه و سلم- در آن دم مرگ مردم را از دعای خیر خورد بی نصیب نکرد و فرمود: ای مردم تأیید خدا بر شما باد، نجات و رستگاری و سربلندی و هدایت شامل شما باد و... و ای مردم سلام مرا برسانید به تمام کسانی که بعد از این میآیند و ایمان میآورند تا روز قیامت.
سلام تو رسید یا رسول الله- صلیالله علیه و سلم-، علیکم السلام یا رسول الله، و علیکم السلام یا حبیب، درود و سلام ما بر تو باد از عمق وجودمان، طنین صدایت را در آن درد بیماری میشنویم و محبت و دلسوزیت را ارج مینهیم و تو نیز بدان که ما مشتاق دیداریم و از خدا میخواهیم که لیاقت حضور در نزدتان را نصیب ما شیفتگان و دلسوختگان کند.
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
پیامبر- صلیالله علیه و سلم- به منزل عایشه بازگشتند و با اشاره به سواک، عایشه را متوجه کرد. که چه میخواهد عایشه سواک را در دهان خود گذاشت تا نرم شود سپس در دهان یار مهربان خود نهاد. این است محبت میان انسانهای مؤمن و خدایی، و این جواب کسانی است که میگویند در اسلام جز خشکی چیزی نیست.
فاطمه بر پیامبر وارد شد، هر وقت او میآمد پیامبر- صلیالله علیه و سلم- بلند میشد و پیشانیش را میبوسید اما این بار نتوانست، فاطمه گریست، پیامبر- صلیالله علیه و سلم- در گوشش حرفی زد به شدت گریست، بار دیگر در گوشش چیزی گفت، این بار فاطمه خندید، بعداً عایشه در مورد این گریه و خنده از او پرسید و فاطمه فرمود: پدر بار اول به من خبر داد که امشب وفات خواهد کرد وبار دوم فرمود فاطمه تو اولین کسی هستی که به من میپیوندی.
فکر میکنید پیامبر- صلیالله علیه و سلم- در چه حالتی وفات کردند؟ در نماز یا در حالت تلاوت قرآن؟ خیر، ایشان در حالی که سر مبارکشان را در آغوش همسر پاکش عایشه گذاشته بود، به دیار باقی شتافت، عایشه(رض) فرمود: دیدم پیامبر- صلیالله علیه و سلم- دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد و سه بار فرمود: بلی الرفیق الاعلی، حس کردم در حال انتخاب است، آری جبرئیل به حجرهی عایشه آمد و به پیامبر- صلیالله علیه و سلم- فرمود: آیا اجازه میدهید ملک الموت وارد شود؟ پیامبر- صلیالله علیه و سلم- فرمود: بلی، ملک الموت عرض کرد السلام علیکم یا حبیب، پروردگار میفرماید: آیا مایلید که روح پاک و بی آلایشت را نزد او ببرم یا اینکه دوست دارید بمانید؟
پیامبر- صلیالله علیه و سلم- فرمود: مرا به او برسان که مشتاق اویم و لا غیر. عایشه(رض) فرمود: بدن مبارک پیامبر- صلیالله علیه و سلم- شُل شد و سرش در آغوشم سنگین. فهمیدن که ایشان فوت کردهاند. عایشه بیرون رفت و خبر داد. تمام مسجد به گریه درآمد گویا درون همه از دردی بزرگ به فریاد بلند شد. علی(رض) نتوانست سر پا بایستد، عثمان(رض) آن اسوهی حیا و شکیبایی میآمد و میرفت و آرام و قرار نداشت. عمر شمشیر به دست، میگفت هر کس بگوید پیامبر- صلیالله علیه و سلم- فوت کرده است، سرش را میزنم؛ ایشان مانند عیسی(ع) به آسمانها رفته و باز میگردد. تنها یک نفر در این آشفته حالی آرام است و او کسی نیست جز یار غار و همپای بیابانهای گرم، ابوبکر صدیق(رض). ایشان با صدای بلند و رسا و مطمئن فرمود: ای مردم، محمد پرستان بدانند که محمد از دنیا رفت و خدا پرستان بدانند که خدای محمد باقی است و لا یموت. شمشیر از دست عمر رها شد و او باور کرد که بار دیگر نگاه مهربان محمد- صلیالله علیه و سلم- تمام وجودش را به آرامش آذین نمیبندد، پریشان و بیقرار به دنبال جایی بود تا گریه سر دهد و در فراق یار درون خستهاش را با یاد خدا آرام کند. جسم مبارک پیامبر- صلیالله علیه و سلم- را به خاک سپردند و خوشا به حال خاک که چه گرانبها مرواریدی را درونش جای دادند. ای مهتاب و ای چهرهی زیبای درون، یا رسول الله- صلیالله علیه و سلم- تا روز قیامت سلام بر تو باد.
اکنون تو را – هر چه بسیار کم اما – میشناسم و دوست دارم.
یا رب ای عطا کنندهی بی منت همه ما را در بالای حوض کوثر مهمان پیامبرمان محمد- صلیالله علیه و سلم- کن و شربت محبت خود و رسولت را بر ما بنوشان.
آمین یا رب العالمین
نظرات
باتشکر از نویسنده و مترجم متن خوبی بود . متشکرم سعید از تهران